هشت روز گذشته را هر بار که مادرم را دیدم یا تلفنی حرف زدیم، حال مادربزرگ را نپرسیدم. مادربزرگ رفت و از او خاطره بگو و بخندها و شوخیها و صلواتهایش به جا ماند.
با همه زخمهایی که روزگار بر سینه و قلبش نشانده بود و همه شکسته دلیهایی که نزدیکانش برایش رقم زده بودند، باز لبخند روی لب داشت، شکوه نمیکرد، شکرگزار بود و در خانهاش گشاده بر روی مهمان.
دلم می خواهد دوباره سربه سرش بگذارم و او عصایش را نشانم دهد و من جیغ بزنم و او بلند بلند بخندد و کیفور شود.
برایش خوشحالم بعد از چهل سال به وصال پسر جوانمرگش رسیده و در کنار عزیز کرده اش آرام گرفته است.
وقتی همه خوابیم...برچسب : نویسنده : noghtesarekhat20 بازدید : 70