چشم هایم را برایت به یادگار می گذارم

ساخت وبلاگ
فرقی نمی کندزمستان باشد یا تابستان، نسیم بهاری بوزد یا دانه های برف روی شانه هایت خال های سپید بگذارد، هوای دم کرده نیمه شب مرداد باشد یا خنکای صبح آذر ماه گونه هایت را نوازش دهد، جان من! زندگی جریان دارد و خورشید و ماه در هر رفت و آمد، روزها و شب های تازه ای می آفرینند. زمان می گذرد... اصلا کاری به عقربه های ساعت مچی ات یا عددهای لاتینی که روی صفحه گوشیت ساعت و تاریخ را نشان می دهند ندارم که هر دویشان ساخته دست بشرند و تو را توی یک قفس بزرگ محصور می کنند. دست و پایت را با زنجیرهای قائده و قانون می بندند و نمی گذارند وقتی کسی یک ظهر گرم خردادی زمان را از تو می پرسد سرت را رو به آسمان بلند کنی، نگاهی به آن حلقه طلایی وسط آبی بیکران بیاندازی و بعد از چند بار پلک زدن بگویی کمی مانده تا خورشید برای چرت بعد از ظهرش آماده شود. ماه بازیگوش را میان آن همه پولک های طلایی ریخته بر دامان شب دنبال کنی که بدانی چند شب تا بدر کامل و یک سایه بازی حسابی زیر نور مهتاب باقی مانده.
بگذار یک سوال از تو بپرسم عزیزکم. آخرین باری که موقع راه رفتن توی خیابان سرت را بلند کردی و آسمان را دیدی به یاد میاوری؟ نمی دانم از کی و از کجا عادت کردیم وقت راه رفتن چشم بدوزیم به زمین، به در و دیوارهای فلزی و سیمانی، به مغازه ها و بیلبوردها و از هم مهم تر به آدم ها؟! غافل از این که همه چیز آن بالاست، توی آبی بیکران روز و دامن سیاه شب، همه چیز آنجاست، همه اسرار و رموز آفرینش، همه زیبایی و عظمت، همه هستی آن بالاست و ما فراموش کرده ایم که اصلا همه چیز از همان جا شروع شد... از آن انفجار بزرگ. یادمان رفته برای اوج گرفتن ما را آفریده اند و نباید اینقدر هوش و حواسمان را بدهیم به زمین که هر چه اینجاست تنها پلکانی است برای صعود.
بیا تمرین اوج گرفتن کنیم مثل پرنده هایی که تازه از تخم بیرون آمده اند... بیا برای یک پرواز با شکوه خودمان را آماده کنیم... شاید به زودی نوبت کوچ ما هم فرا برسد. این بار که از خانه بیرون می روی هر چند قدم یک بار سرت را رو به آسمان بگیر، نگاهی گذرا به آن بالا بیانداز. شاید آن بالا شاخه های عریان مجنون ترین بیدها را ببینی، شاید پرواز یک گنجشک، کارگری خسته روی طبقه دهم یک ساختمان در حال ساخت، لباس هایی که روی پشت بام یک خانه قدیمی همبازی باد شده اند، حتی ممکن است گلدان های رنگارنگ مغروری را روی تراس یک آپارتمان شیک ببینی... دسته های چند ده تایی پرنده های مهاجر و دکل های مخابراتی... کمی آن طرف تر عابران بلندترین پل هوایی شهر معلومند... آن دورها کوه های هزاران ساله و قله های دست نیافتنی شان را می بینی... گاهی هواپیمایی پر از مسافر یا کیسه های پلاستیکی که توی خاکستری غبار گرفته آسمان سرگردانند را می بینی. شاید تکه ابرهای بازیگوش جدا مانده از توده ابر باران زای چند دقیقه پیش را دیده باشی. اگر شانس با تو همراه باشد ممکن است چشمانت به دیدن یک بادبادک با گوشواره های قرمز و زرد برق بزند. رنگین کمان ها را باید پشت ساختمان های بلند پیدا کنی اما دب اکبر همیشه آن بالاست حتی اگر آسمان را غبار پوشانده باشد. دیدن یک بالن یا یک کشتی هوایی حتما شانس زیادی می خواهد هرچند من فکر می کنم از همه اینها دلنشین تر دیدن آن گنبد فیروزه ای پر نقش و نگار قدیمی است که گلدسته های استوار قامت زیبایی و وقارش را چند ده برابر کرده اند.
تو چه می بینی؟ اصلا کجای این زمین خاکی چشم هایت را به آسمان دوخته ای؟ در میان مردم جزیره جاوه روزگار می گذرانی یا خانه ای در سردشت مغموم داری؟ از میان ویرانه های حلب می گذری یا در ساحل دریاچه وان اتراق کرده ای؟ رهسپار موگادیشو هستی یا عزم مقر سازمان ملل کرده ای؟ هرکجا باشی جان من آسمان یک رنگ است و خورشید بر همه یکسان می تابد. آن بالا نه خبری از کشور گشایی است و نه نژاد پرستی. درست است که چند سالی است صحبت از مرزهای هوایی به میان آمده اما پرنده ها را ببین چه آزاد شمال را به جنوب و شرق را به غرب پرواز می کنند، ابرها را ببین که شانه به شانه جریان های هوایی تمامی آسمان را در هم می نوردند بی آن که غوغای این پایین برایشان اهمیتی داشته باشد. می دانی چرا جان من؟ آسمان خودش را از هیچ کس دریغ نمی کند، بخشنده است و با عظمت. درست همان طور که مالک آن این گونه است.

وقتی همه خوابیم...
ما را در سایت وقتی همه خوابیم دنبال می کنید

برچسب : هایم,برایت,یادگار,گذارم, نویسنده : noghtesarekhat20 بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:15